نیک آهنگ نیک آهنگ ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

نیک آهنگ

26/3/90

خیلی بهترم. تو سه ماهه دوم هستم. بیحالیم از بین رفته.اشتهام خوب شده.روزی دوتا قرص آهن و یدونه کلسیم و یدونه مولتی ویتامین خارجی میخورم که خیلی کمکم میکنه. شکمم داره بزرگ میشه و من بیشتر احساس مادر بودن می کنم. بقول بابایی من بهترین حالتهای بارداری را داشتم.چون نه از ویارهای صبحگاهی خبری بوده و نه دکتر رفتنهای بیخود . می خوام بیشتر به آرامش خودمو تو برسم .برای همین تصمیم گرفتم موسیقی کار کنم. از امشب بابایی با ما موسیقی کار میکنه.از کتاب کودکان شروع کردم که با شعرها و آهنگ های کودکانه بیشتر آشنا بشی.
16 مرداد 1390

9/2/90

یه مشکلی برام پیش اومده و اون اینه که کمی می ترسم. در واقع ترسی که در کودکی همراه داشتم و خیلی زود برطرف شده بود تو این ماهها اومده سراغم.صبحها که بابایی میره سر کار من می ترسم.سال پیش بود که ناگهانی یه فیلم ترسناک دیدم و بخاطر اینکه برام مبهم نباشه و نتیجشو بدونم تا کمتر بترسم تا آخرش دیدم اما اون فیلم پایانی نداشت و همین ترساک ترش کرد . وایییییییییی صبحها شخصیت فیلم میاد بیرون و منو می ترسونه. میدونم منطقی نیست اما دست خودمم نیست.راستش تو این ماه یکی بهم گفت مواظب خودم باشمو تنها و تو تاریکی نیام بیرون و حتما یه سنجاق به خودم وصل کنم. (همین چیزای خرافی که تو هر منطقه ای از جمله مردم گیلان وجد داره.)از همون موقع بود که ترسیدم.
16 مرداد 1390

8/2/90

صبح رفتم مدرسه. شاگردام از نی نی دار شدنم خوشحالند.سال سومی ها یواشکی رفتند بیرون مدرسه و برام اسکیمو اخته ای خریدند و تقریبا ده دقیقه اول کلاس همه باهم اسکیمو می خوردیم. سال دومی ها هم لواشک آوردند و بهم دادند . به هر حال گرچه خاله واقعی نداری اما کلی خاله های مهربون دیگه دور و برت هستند و هواتو دارن. شب به مهمانی ساگرد ازدواج یکی از بهترین دوستامون رفتیم. خیلی خوش گذشت.
16 مرداد 1390

3/2/90

دیشب بابابزرگی مارو اورد خونمون.بابایی چون تمرین برای کنسرتش داشت زودتر اومده بود . کلی غذا با خودم اوردم تا بقول مامان بزرگی گشنه نمونم و به تو هم غذا بدم. اما امروز بازهم احساس خستگی میکنم.سعی میکنم غذا بخورم. دلم می خواد همه حالمو بپرسن. بابایی خیلی هوامونو داره و میدونه که ما هردوتامن نازنازو شدم.                                                          ...
16 مرداد 1390

1/2/ 90

صبح باهم رفتیم مدرسه.هنوز به شاگردام چیزی نگفتم.اگه بدونن کلی ذوق می کنن.غروب هم همراه مامان بزرگ و دایی نوید رفتیم خونه مامانی من ( مادربزرگ من ).می گفتن لاغر شدم.کلی بهم می رسیدن.مدام برام غذا و خوردنی می اوردن.وای که چقدر داره خوش میگذره. ساعت 9 اومدیم خونه مامان بزرگی ، آخه بابایی می اومد اونجا. خوش گذشت . دل بابایی برات تنگ شده بود .                                                    ...
16 مرداد 1390

31/1/90

تو این دوران خیلی احتیاج به محبت دارم. اگه کسی محلم نزاره و نازمو نکشه ازش دلخور میشم و اگه کسی هم بهم محبت کنه برای همیشه یادم میمونه.کمی ناراحتم. میدونم که بخاطر نی نی باید افکار منفی را از خودم دور کنم اما نمیتونم.بیحالم.حال غذا درست کردن رو ندارم و از اونجایی که خانوادم ازم کمی دورن نمیتونن هرروز بیان پیشم یا من برم اونجا. هر روز دارم ضعیف تر میشم . بابایی خیلی مواظبمه و مدام دورو برم می چرخه.
16 مرداد 1390

30/1/90

امروز با نی نیم رفتیم خونه یکی از دوستهای مهربونم. خیلی خوش گذشت . هی نازم می کردند. مامان هانیه جون برام آش ترش درست کرده بود که برام خیلی خیلی باارزش بود و این اولین آش ترش دوران بارداریم بود . ترب و ماهی شور هم بود . شادی جونم با ما بود . شاید محبتی که آدم از نزدیکانش انتظار داره ، غریبه ها به نحو احسنت انجامش میدن.آخه ما تو گیلان رسم داریم مادر شوهر یا خواهر شوهر برای عروسش آش ترش درست میکنه. اما عیبی ندار. بیچاره مامان بزرگی نمیتونه درست کنه و این اشکالی نداره. من و نی نیم کلی دوستا  خاله های مهربون دورو برمون هست که جای اونا رو پر میکنه. خاله هانیه دستت درد نکنه.آش خوشمزه ای بود.بووووس
16 مرداد 1390

29/1/90

خیلی خیلی حساس شده ام. از کوچکترین چیزی ناراحت می شوم. دعواگیر شده ام.فکر می کنم پسر است. زود واکنش نشان میدهم.الهی قوربون نی نی ام برم.
16 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نیک آهنگ می باشد